به نام معلمی که مرگ را به زانو درآورد
سلام فرزاد ...سلام به تویی که دیگر یک نام نیستی؛
راهِ هستی، فانوسی در مه و صدایی در سکوت تاریخ هستی.
من تو را نه با چشم که با جان دیدهام؛
میان سطرهای خاکخوردهی دفترهای مدرسهی ده،
لابهلای اشکهای کودکانی که پدرشان از کوه بازنگشت …
تو را میان فریاد بیصدای مادری که زبانش را جرم شمردند، شناختم.
تو را نمیشناختم؛
اما گویی قرنهاست که با من هستی، چون حقیقت، چون درد، چون آرمان.
آنها که دار را برایت برافراشتند ...
نفهمیدند
که دار، قامت کسی را خم نمیکند
که به افق ایستاده باشد.
آنها گمان کردند میتوانند تو را پایان دهند،
غافل از آنکه تو همان سحرگاه آغاز شدی؛
در لحظهی خاموشی، فریاد شدی،
در مرگ، زاده شدی.
فرزاد، تو فقط یک معلم نبودی و نیستی؛ تو فلسفهی زیستن در زمانهی مردگان هستی.
فرزاد، تو جویباری هستی که از رود صمد بهرنگی سرچشمه گرفت؛ در خاک تشنهی کودکان جاری شدی، بیآنکه از سنگلاخ بترسد،
تو تجسم صداقت بودی در عصر جعل،
تجسم امید در سرزمینی که واژهها را تیرباران میکنند.
میخواستی رؤیا را از تختهی کلاس جدا کنی
و به دیوار واقعیت بیاویزی؛
رؤیاهایی که از دل فقر آمده بودند؛
اما شکوهشان از تمام قصرها بیشتر بود.
آنها بازجویت را به سراغم فرستادند.
گفت: «او هم همینجا نشست. نتوانست بماند و ...»
و من گفتم:
او توانست
از مرگ، جاودانگی بیافریند.
از سکوت، فریاد بسازد.
از کلاس، قیام خلق کند.
من ادامهی توام، فرزاد.
ادامهی شیرین علمهولی،
زنی که عشقش به زندگی، به زبان مادریاش و به آزادی، جرمش شد؛ سر به دار شد؛
اما نامش را بر کوه و باد و واژه حک کرد.
ادامهی فرهادی
که از مرگ نترسید چون حقیقت را در آغوش کشیده بود.
ادامهی علی حیدریان
که زاگرس در قلبش میتپید.
مهدی اسلامیان
که سکوت نکرد و تا لحظهی آخر، لبهایش بر حقیقت بسته نشد.
ادامهی تمام آنهایی که مرگ را در آغوش کشیدند تا ما بایستیم.
و ما هنوز ایستادهایم.
دستهایمان شاید بسته باشند؛
اما صدایمان از همیشه بلندتر است.
هر روز، حقیقت را با تازیانهی انکار میزنند؛
هر صبح، واژههایمان را در دادگاه بیعدالتی محاکمه میکنند؛
و ما، با هر زخم، معنا میسازیم ...
با هر تحقیر، قامت میافرازیم ...
با هر خفقان، نفس تازهای برای آزادی میکشیم.
فرزاد،
تو دیگر نام نیستی.
تو درختی هستی که هر شاخهاش
یک معلم است، یک شاعر، یک عصیان گر.
و من؟
من امروز در همان نقطهای ایستادهام که تو ایستادی.
برای من نیز دار را برافراشتهاند؛
اما هراسی در دل ندارم.
زیرا کسی که حقیقت را بر دوش میکشد،
در میدان نبرد، تنها ایستادگی را میشناسد؛
اگر مرگ، تاوان بر دوش کشیدن حقیقت است،
بگذار من نیز بهای آن را بپردازم.
ما زاده شدهایم تا بایستیم، نه بگریزیم.
و این راه، راه رفتن نیست ...
راه برخاستن است.
تا آخرین کلمه،
تا آخرین کودک،
تا آخرین کوه
که چون زاگرس پابرجاست…
راه تو ادامه دارد، معلمم
در صدای ما،
در گامهای استواری که بر خاک میکوبیم،
در دلهایی که هنوز برای آزادی میتپند ...
راه تو ادامه دارد،
تا پیروزی.
«دار، ما را نمیشکند؛ تنها ریشههایمان را به ژرفای خاک میفرستد.»
وریشه مرادی ـ زندانی اعدامی بند زنان اوین اردیبهشت ۱۴۰۴
برنام را از بوم برگزیده ام. ب. الف. بزرگمهر
پی افزوده:
چرا «اعدامی» دختر سرسخت؟! تا زنده ای و دَم برمی آوری از اعدام و مرگ سخن مگو! بسیار امیدوارم آن ها که از دید من، شایسته ی نام آدمی نیستند و به همین شوند از همگی شان با فرنام «خرموش» یاد می کنم، دست از کشت و کشتار زندانیان سیاسی ایران بردارند و به این بیندیشند که با هر بدارآویختنِ بهترین و برومندترین فرزندان خلق های ایران، تیشه به ریشه ی خود نیز زده، سرنگونی خود را نزدیک تر می کنند. مگر ننوشته ای: «کسی که حقیقت را بر دوش میکشد، در میدان نبرد، تنها ایستادگی را میشناسد»؟ خوب! جز این نیست؛ همواره چنین باش!
به هر رو، همین واژه ی از دید
من، نابجا که بگمانم «دادباخته به چوبه ی دارِ «نظام خرموش پرور» آماج سخن بوده، ناخودآگاه
یاد یکی از بزرگوارترین فرزندان مردم گیلان و ایران از افسران تیرباران شده ی «حزب
توده ایران» در یکی از سیاه ترین سال های دوران ستمشاهی را در من زنده کرد:
«... هنگامی که وی را برای تیرباران
فراخوانده بودند، برای آنکه از ناراحتی همبندانش (بیش ترشان افسران حزب توده ی ایران
بودند) کم کند با آنها به شوخی پرداخت و رفت. منظورم «سرگرد
بهزاد» است ...» (برگرفته از پیوند https://www.behzadbozorgmehr.com/2015/09/blog-post_60.html)
امیدوارم برداشت نابجا نیز
نشود؛ آماج سخن، آوازه گری بسود جریان وامانده ی به «سوسیال دمکراسی» گراییده ی
کنونی به همین نام که مرده ریگی از آن سازمان نشانه گذار در تاریخ ایران است،
نیست.
سرزنده و پایا باشی!
ب. الف. بزرگمهر ۲۱ اردی بهشت ماه ۱۴۰۴